Web Analytics Made Easy - Statcounter

خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت: فرزند بزرگ خانواده بود و بعد از فوت پدرش، مسؤولیت خانواده و پنج برادر دیگرش را بر عهده گرفت. از کودکی با مفهوم فقر آشنا بود. برای همین شرایط هم‌محله‌ای‌هایش را درک می‌کرد. با این وجود، وقتی شنید در سوریه چه خبر است، با اینکه اصالت افغانستانی داشت، بسیار تلاش کرد تا از طریق فاطمیون مدافع حرم شود.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

شب‌ها به خانه مسؤول ثبت‌نام اعزام می‌رفت تا بلکه افاده کند و دلش نرم شود.

بعد از ۸ ماه بالاخره تلاش‌هایش جواب داد. آنجا او را به نام سیدمالک می‌شناختند. خبر رشادت‌هایش حتی به گوش حاج قاسم هم رسید. در یکی از عملیات‌ها با شجاعت فراوان، تعدادی از همرزمانش را نجات داد و جان خودش را سپر آن‌ها کرد.

 


انتشار برای نخستین بار به مناسبت سالروز شهادت سید مالک

سکینه خادم، مادر شهید و سیدقاسم برادر شهید سیدمحمدرضا علوی از شهدای فاطمیون در گفت‌وگو با خبرگزاری فارس با اشاره به اخلاق شهید و ماجرای هدیه حاج قاسم، از آرزوی دیدار با رهبر انقلاب برایمان گفتند که در ادامه می‌خوانید:


مادر شهید سیدمحمدرضا علوی

برادرهایم خدا را دارند

محمدرضا فرزند بزرگم بود. به غیر از او پنج فرزند پسر دیگر هم دارم. همه آن‌ها در ایران به دنیا آمده‌اند. هر چه از اخلاق سیدمحمدرضا بگویم، کم گفته‌ام. بسیار دلسوز و مهمان‌نواز بود. پدر محمدرضا، روحانی بود. ۱۰ سالی از فوت او گذشته است. محمدرضا رابطه خوبی با پدرش داشت.

وقتی جنگ سوریه شد، آرام و قرار نداشت. می‌گفت: مادر! اجازه بده بروم. من هم گفتم: پدر که بالاسرتان نیست. چه کسی برادرهایت را جمع و جور کند. در جوابم ‌گفت: داداش‌هایم خدا را دارند. می‌خواهم بروم و شهید شوم. خیلی تلاش کرد. ماه‌ها دوندگی کرد تا توانست مجوز اعزام را بگیرد.

بار اولی که مرخصی آمد با آمدنش همه را خوشحال کرد

وقتی اخبار سوریه را شنید از اینکه حرم حضرت زینب(س) در محاصره داعشی‌ها بود، خیلی ناراحت بود. می‌گفت: مادر! مگر نمی‌خواهی حرم بی‌بی زینب (س) را زیارت کنی؟ بگذار بروم. وقتی آنجا آزاد شد، شما را زیارت می‌برم. اول باید دشمن را شکست دهیم. وقتی دید هنوز ته دلم راضی نیست، گفت: مادر! پنج تا پسر دیگر هم داری. محتاج من نیستی. روز قیامت جواب حضرت زینب (س) را چگونه می‌دهی که ۶ تا پسر داشتی و کاری نکردی؟


آقا محمدرضا در میدان رزم

بار اولی که از سوریه برگشت، خوب به یاد دارم. خیلی خوشحال و سرزنده بود. برای تمام فامیل و رفیق‌هایش سوغاتی آورده بود؛ از روغن زیتون تا شال‌های سبزی که اطراف حرم حضرت زینب (س) می‌فروشند. او با آمدنش همه را خوشحال کرد.

اگر زنده بمانم برای حرم حضرت سکینه (س) گنبد می‌سازم

در یکی از دوره‌های مرخصی‌اش که از سوریه برگشته بود، خیلی خوشحال بود -بیش‌تر من را ننه خطاب می‌کرد- و گفت: ننه! توانستیم داعشی‌ها را از حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) دور کنیم. اما حضرت سکینه (س) خیلی غریب و تنها مانده است. اگر شهید نشدم، حتماً می‌روم برای حرم حضرت سکینه (س) گنبد می‌سازم.

سید مالک چرا نمی‌روی دوستانت را نجات دهی؟

از وقتی که مدافع حرم شد، مدام در سوریه بود. مدتی برای مرخصی به ایران می‌آمد و دوباره باز می‌گشت. دفعه آخری که به مرخصی آمد، حدود ۲۰ روز ایران بود. یک بار به من گفت: ننه! کارم گیر کرده و باید بروم. شب‌ها خواب می‌بینم که یک مرد قد بلند که پیراهن عربی به تن دارد، به من می‌گوید: سید مالک! چرا نمی‌روی دوستانت را نجات دهی؟ این خواب من است، نمی‌دانم چه کار کنم؟ گفتم: هیچی خدا دعوتت کرده است که بروی. خب برو.


شهید سید محمدرضا علوی

وقتی سوریه بود، تقریباً هر روز با من تماس می‌گرفت. در یکی از تماس‌هایش از من پرسید: داداش احمد را داماد کردی؟ گفتم: نه! دستم خالی است. مدتی بعد یک مقدار پول به حسابم واریز کرد. زنگ زد و گفت: تکلیف آن دو تا جوان را مشخص کن. برایشان مجلس بگیر. کار من معلوم نیست و شاید اتفاقی برای من بیفتد. زودتر آن‌ها را سر و سامان بده.

دعایی که زود اجابت شد

یک بار که از سوریه به مشهد آمد، چون لباس نظامی تنش بود، خانمی جلوی محمدرضا را گرفته بود، و به او گفت: جنازه شوهرم ۶ ماه است که توی سردخانه است. پول ندارم. می‌توانی کمکم کنی؟ آن روز وقتی محمدرضا آمد، خانه خیلی ناراحت بود. گفت: ننه! چه کار کنیم. دست و بال خودمان هم خالی است.

رفت ۴ میلیون وام گرفت. آن جنازه را از سردخانه بیرون آورد و دفنش کرد. یک مجلس تعزیه (ختم) برای متوفی گرفت. بعد به من گفت: ننه! امروز خیلی حالم خوش است. خیالم راحت شد. آن خانم خیلی برایم دعا کرد و گفت: إن‌شاءالله عاقبت بخیر شوی. هر چه می‌خواهی خدا بهت بدهد. اما او نمی‌دانست که پسرم آرزوی شهادت دارد.


سیدمحمدرضا در محل زندگی‌اش

در یکی دیگر از تماس‌هایش چون وارد ماه روضه (ماه محرم) شده بودیم، از من خواسته بود مجلس روضه از طرف او بر پا کنم. این آخرین تماسش بود و تا ۱۹ روز بعد از او خبری نداشتیم تا اینکه از فاطمیون زنگ زدند و گفتند شهید شده است. 

آرزوی دیدار با رهبر انقلاب را دارم

وقتی شهید شد، شب خواب دیدم که دو تا شهید آورده‌اند؛ یک شهید از من و دیگری هم از رفقا بود. یک بنده خدا در خواب به من گفت: زیاد قرآن بخوان. از خواب بیدار شدم و به خودم گفتم: این دیگر چه خوابی بود؟ شب بعدش دوباره خواب دیدم، یک ‌‌‌آقایی پسرم را زیر تپه خاک کرده و روی او پارچه سفیدی انداخته بود و با تسبیح صلوات می‌فرستاد. بعد از خواب بیدار شدم. پس فردای آن شب از فاطمیون تماس گرفتند و خبر شهادت پسرم را دادند. از طرف لشکر فاطمیون قبل از ایام کرونا چند بار به منزل ما آمدند، اما دوست دارم دیداری با رهبر انقلاب انقلاب هم داشته باشم.


اولین نفر از سمت چپ شهید علوی

وقتی ماه روضه (محرم) می‌شد، نذری‌هایی که عمدتاً آش و حلیم بود را می‌گرفت و خودش به محله‌های فقیرنشین می‌برد. از قبل خانه‌ها را شناسایی کرده بود. می‌خواست خودش نذری‌‌ها را ببرد. یک بار دیدم از بس برای بردن نذری‌ها تلاش کرده، لبش از تشنگی خشک شده بود. گله کردم چرا از نذری‌ها نخوردی. گفت: وجدانم قبول نمی‌کند.


سید قاسم بر سر مزار برادر شهیدش

وقتی یک مدافع حرم ارزش نظام را درک کرد

سیدقاسم برادر سیدمحمدرضا، دو سال از او کوچک‌تر و اکنون مرد خانه است. او مسؤولیت چهار برادر دیگرش را بر دوش می‌کشد،‌ از غصه‌ای که برادرش می‌خورد، برایمان گفت: فاصله سنی ما کم بود. دوران کودکی‌مان در محله رسالت، جاده سیمان که یک محله پایین‌ شهر و بدون امکانات در حاشیه مشهد است، سپری شد. دوران بسیار سخت و با مشکلات زیادی بود. در آن محله دعواهای زیادی می‌شد و برخی افراد ما را خیلی اذیت می‌کردند. یک روز، من با سه نفر درگیر شدم. آقا محمدرضا از راه رسید و آن سه نفر را زد. من در آن لحظه فقط داشتم به آن‌ها نگاه می‌کردم. وقتی به خانه رسیدیم، برادرم مرا زد. گفتم: چرا من را می‌زنی؟ گفت: وقتی من با آن سه نفر گلاویز شدم، چرا فقط داشتی نگاه می‌کردی؟ گفتم: خب! ترسیده بودم.


محمدرضا را در سوریه سیدمالک صدا می‌کردند

قبل از آخرین عملیات، یک ماه برای استراحت به مشهد آمده بود. فروردین سال ۹۶ بود. ترک موتورم نشسته بود و از جاده بهار رد می‌شدیم. من به خاطر وضعیتی که پیش آمده بود از دست رئیس جمهور ناراحت بودم و گله می‌کردم. گفت: موتور را بزن کنار. کنار جاده وقتی موتور را نگه داشتم، گفت: داداش! این دفعه اول و آخرت باشد که گلایه می‌کنی. اگر این نظام نباشد، اسرائیل همه ما را توی کوره می‌اندازد و آتش می‌زند. یادت باشد اگر این نظام نباشد، من و تو و‌ دین اسلام نابود می‌شود. این را توی گوش‌ات فرو کن! هیچ وقت پشت این کشور و نظام را خالی نکن. اگر این گونه نشود، اسرائیل به ما دست پیدا کند و فنای من و تو رقم می‌زند. این را یقین بدان. من سوریه را دیدم که این حرف را می‌زنم. الان شما در ناز و نعمت زندگی می‌کنید. از هیچی خبر ندارید. این دفعه آخرت باشد که از این حرف‌ها می‌زنی.

هدیه حاج قاسم و انگشتری که در درگیری گم شد

 در یکی از عملیات‌ها، سردار قاسم سلیمانی هنگام بازدید از خط مقدم در ساعت ۵ بامداد با دو تویوتا که پر از افرادش بود، دید که برادرم سرحال و قبراق، سر پستش حاضر است. نزدیک رفت و از برادرم پرسید: اسمت چیه؟ گفت: سیدمالک هستم. حاج قاسم قبلاً‌ از رشادت‌های برادرم شنیده بود. به خاطر همین، انگشترش را به او هدیه داد. متأسفانه برادرم در یکی از عملیات‌ها و حین درگیری، انگشتر اهدایی حاج قاسم را گم کرد. او همیشه بابت گم شدن انگشتر خیلی غصه می‌خورد.

بیا برادرت را ببر

محمدرضا خیلی سختی کشید تا مدافع حرم شود. یکسره به مسجد حضرت ابوالفضل (ع) شهرک گلشهر می‌رفت تا بلکه کارهای اعزامش درست شود. از مادرم می‌خواست برایش دعا کند تا گره اعزامش باز شود. ۸ ماه طول کشید. یک آقای حسینی نامی بود که بخشی از کارهای اعزام را انجام می‌داد. آقا محمدرضا هر شب جلوی در منزل آن بنده خدا، بست می‌نشست تا بلکه کار او را راه بیندازد. آخر سر هم آقای حسینی به من زنگ زد و گفت: بیا برادرت را ببر، استراحت برایم باقی نگذاشته است.

درباره شهید

شهید سیدمحمدرضا علوی معروف به «سیدمالک» از نیروهای یگان اطلاعات تیپ امام رضا (ع) از لشکر فاطمیون در اول فروردین سال ۶۳ در ایران به دنیا آمد و در تاریخ نهم خرداد ماه سال ۱۳۹۶ در شرق سوریه در منطقه‌ای به نام ظاظا به شهادت رسید. این شهید در قطعه شهدای مدافع حرم بهشت رضای مشهد، بلوک ۱۵، ردیف ۲۵، شماره ۸ آرمیده است.

انتهای پیام/

منبع: فارس

کلیدواژه: فاطمیون تیپ امام رضا ع محمدرضا علوی مدافع حرم حضرت زینب شهید سید حاج قاسم حرم حضرت

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۲۰۷۳۶۵۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

مشق الفبای زندگی در آغوشی شاید مهربان‌تر از مادر

ایسنا/قزوین می‌گوید «معلم‌های استثنائی انتخاب شده هستند، مگر می‌شود از آنچه خداوند برایت مقدر کرده پشیمان باشی»، آری خداوند به این معلمان مأموریت داده که با عشق و صبوری به دانش‌آموزانی با شرایط خاص درس زندگی بیاموزند؛ ایسنا در این گزارش به مناسبت هفته معلم چند خطی از معلمان استثنائی نوشته است.

به رسم هر سال قصد داشتم تلفنی و یا شاید هم حضوری مصاحبه‌ای تهیه کنم و تیک انجام آن را مثل هر سوژه دیگری روی کاغذ بزنم اما انگار حس ناخودآگاهی من را به سمت دیگری صدا می‌زد، سمتی که برای قدم برداشتن به سوی آن باید طوری دندان‌هایم را روی هم بفشارم که مبادا وقتی به آن چهره معصوم با موهای طلایی و چشم‌های سبزش می‌نگرم اشک در چشمم حلقه بزند.

همان رکودر صورتی همیشگی‌ام را برمی‌دارم و عینکم را به چشمم می‌زنم، به مقصد می‌رسم و وارد مدرسه می‌شوم؛ در بدو ورود به مدرسه از آن دور دانش‌آموزی خنده‌رو که در حال پایین آمدن از پله‌هاست دستش را بالا می‌برد و با مهربانی بلند و کش‌دار می‌گوید سلام، من هم در جواب می‌گویم سلام دختر زیبا.

به گزارش ایسنا، اینجا مدرسه ابتدایی «بیاضیان» است، مدرسه‌ای که خیّر مدرسه‌سازی به نام «نجف بیاضیان» آن را در سال ۸۵ احداث کرده و هم اکنون دانش‌آموزان کم توان ذهنی، سندروم داون و بیش‌فعال در آن تحصیل می‌کنند.

گویا زنگ تفریح است و بچه‌ها یکی پس از دیگری به حیاط مدرسه می‌آیند، هر کدام نگاه و رفتارهای متفاوتی دارند، یکی پر جنب و جوش است و پله‌ها را دو تا یکی طی می‌کند، یکی آرام در پنهانی‌ترین گوشه حیاط می‌نشیند و آن یکی برای پایین آمدن از پله‌ها خودش را در آغوش گرم مادرش جای داده است.

همان‌طور که محو خنده‌های بی‌کینه این فرشتگان هستم حس می‌کنم کسی پشت سرم ایستاده وقتی برمی‌گردم دختری را می‌بینم که ماسک بر صورت دارد اما انگار چشمان درشت و مشکی‌ او یک کتاب حرف‌ دارد و فقط یک نفر باید بیاید و آن کتاب را بنویسد، سلام دادم و اسمش را پرسیدم اما دخترک بدون جواب به سمت کلاس می‌رود.

زنگ تفریح تمام می‌شود، وارد ساختمان مدرسه می‌شوم، صمیمیت و مهربانی خالصانه مدیر، کادر و معلمان این مدرسه آنقدر زیاد است که پتکی بر افکارم می‌زند و در ذهنم می‌گویم هنوز هم دنیا جای قشنگی برای زندگیست.

از راهروی مدرسه گذر می‌کنم و وارد کلاس می‌شوم معلم جوان و مهربانی در حال تدریس است، از همین آستانه در کلاس هم می‌توان متوجه صبوری و عشق در قلب او به این کودکان معصوم شد.

از کنکور زبان جا ماندم و سرنوشت مرا به اینجا آورد!

سمیه کیایی که معلم کودکان استثنائی است، در گفت‌وگو با ایسنا می‌گوید: از سال ۹۵ در حال تدریس در مدرسه استثنائی هستم، وقتی کنکور دادم مدرسه استثنائی دومین انتخابم در کنکور بود امید به قبولی نداشتم اما وقتی نتایج آمد بسیار خوشحالم شد، البته که اوایل خیلی دوست داشتم معلم زبان شوم اما از کنکور زبان جا ماندم و سرنوشت طوری شد که من اینجا باشم.

وی درباره تفاوت‌های دانش‌آموزان استثنایی با دانش‌آموزان عادی بیان می‌کند: در این مدرسه دانش‌آموزان بیش‌فعال، کم‌توان ذهنی، سندورم داون تحصیل می‌کنند و تفاوت این است که در مدرسه استثنایی معلم باید به صورت فردی ارتباط بگیرد و تدریس کند چراکه هر دانش‌آموز خلق‌وخوی متفاوتی دارد و با هر یک از آنان باید رفتار ویژه‌ای داشته باشیم به طور مثال دانش‌آموزان سندروم داون احساساتی هستند یا دانش‌آموزان بیش‌فعال با معلم خیلی همکاری ندارند و به یکباره حتی به بیرون از کلاس می‌روند.

این معلم در پاسخ به اینکه آیا تاکنون خسته و پشیمان شده است، خاطرنشان می‌کند: فکر کنید معلم باشید چندین ماه درس بدهید و نتیجه‌ای نگیرید چون دانش‌آموز کشش ذهنی نداره، درست سنجش نشده و یا به صورت اشتباه در مدرسه ثبت‌نام شده است، شاید گاه خسته شده باشم اما هیچ وقت پشیمان نشدم.

وی تصریح می‌کند: ارتباط با دانش‌آموزان استثنائی تأثیر مثبتی در زندگی‌ام گذاشته، من امروز آدم ۱۰ سال پیش نیستم و خیلی قوی‌تر از قبل شده‌ام، وقتی معلم مدرسه استثنائی هستی باید دانش‌آموزانت را با تمام کم و کاستی‌هایشان دوست داشته باشی و برای ادامه راه حتماً باید صبوری را سرلوحه قرار دهی.

این معلم در خصوص بهترین هدیه‌ای که روز معلم دانش‌آموزان برایش آورده‌اند می‌گوید: بهترین هدیه‌ای که روز معلم گرفتم یک شاخه گل مصنوعی پارچه‌ای بود که چهار میل روی آن خاک نشسته بود و این هدیه را از دانش‌آموزی دریافت کردم که وضعیت مالی خوبی نداشتند وقتی هم گل را برایم آورد گفت «خانم مامانم هیچی برای شما نخریده بود و من فقط همینو تونستم براتون بیارم»؛ این هدیه خیلی برای من ارزشمند است و هنوز هم آن را دارم.

فراموشی عدالت آموزشی در مدرسه استثنائی

وی درخصوص مشکلات ساختمان مدرسه استثنائی می‌گوید: مدرسه ما دو طبقه است و آسانسور ندارد و دانش‌آموزانی که معلولیت دارند هیچ وقت نمی‌توانند به طبقه بالا و سالن اجتماعات بیایند مگر اینکه پدر و مادر با سختی فرزندش را در آغوش بگیرد و به طبقه بالا بیاورد، ای کاش که مدرسه مناسب این کودکان مظلوم ساخته شود و بسته‌های حمایتی برای خانواده آنان نیز در نظر گرفته شود تا کمی بار مشکلات از دوششان برداشته شود. یکی دیگر از مشکلات نبود گفتار درمان و فیزیوتراپ است در صورتی که ما تمام تجهیزات لازم را در مدرسه داریم.

کیایی درباره یکی از خاطرات دوران فعالیت خود در مدرسه استثنائی اظهار می‌کند: روز اول کاری من بود، هیچ تجربه‌ای نداشتم صرفاً کارورزی رفته بودم اما مسئولیت کلاس نداشتم، زنگ اول همه چیز خوب پیش رفت، زنگ دوم یکی از دانش‌آموزان روی زمین افتاد و تشنج شدید کرد، ترسیده بودم که باید چه کنم فقط به پهلو او را خواباندم، پارچه‌ای لای دندان او گذاشتم و پس از رد شدن تشنج او را بردم و دست و صورتش رو شستم و مواجهه با این اتفاق در اولین روز کاری موجب قوی‌تر شدن من در این راه شد.

وی در پایان بیان می‌کند: معتقدم معلم‌های استثنایی انتخاب شده هستند چراکه خداوند فرشتگانی را به ما سپرده‌ بنابراین تدریس به این دانش‌آموزان برای من جایگاه والایی دارد.

به کلاس دیگری می‌روم، در این کلاس تقریباً ۱۰ دانش آموز حضور دارند، یکی با کتاب درسی‌اش مشغول است، آن یکی بازیگوشی می‌کند و حواسش به رکودر صورتی در دست من است.

تدریس در مدرسه استثنایی را به هرکاری ترجیح می‌دهم

زینت نعمتی‌فر که نیمی از عمر خود را در راه تدریس به کودکان استثنائی گذرانده است و امسال بازنشسته می‌شود در گفت‌وگو با ایسنا اظهار می‌کند: زمانی که کنکور دادم هیچ شناختی نسبت به مدرسه استثنائی نداشتم، در این رشته قبول و مشغول تدریس شدم حتی اگر پیشنهاد تدریس در مدرسه عادی داشته باشم هرگز قبول نمی‌کنم و این دانش‌آموزان را رها نخواهم کرد چراکه وابستگی عمیقی به این کودکان معصوم دارم.

وی می‌گوید: هیچ وقت از تدریس در مدرسه استثنائی خسته و پشیمان نشدم و همیشه برای ارتباط با این دانش‌آموزان انرژی دارم و به طور کلی هم در محیط این مدرسه روابطه عاطفی عمیقی بین معلم و دانش‌آموز جاری است.

نعمتی‌فر خاطرنشان می‌کند: همیشه سعی کرده‌ام با دانش آموزانم رابطه عمیق و همراه با مهربانی برقرار کنم و به حدی به آنان وابسته هستم که اگر در مورد مشکلی در خانواده دانش‌آموزم مطلع شوم تمام فکرم درگیر او خواهد شد طوری که انگار از یک خانواده هستیم.

وقتی سؤال می‌کنم بهترین هدیه‌ای که از دانش‌آموزان دریافت کردید چه هدیه‌ای بود؟ پیش از اینکه معلم بخواهد پاسخم را دهد از انتهای کلای دانش‌آموزی که روی ویلچر نشسته، نگاهش را از من می‌دزد و بلند می‌گوید «خانم هدیه من تو راهه».

نعمتی‌فر هم در پاسخ می‌گوید: لبخند بر لبان دانش‌آموزان برای من بهترین هدیه است و هیچ هدیه‌ای جز حال خوب آنان من را خوشحال نمی‌کند چراکه از صمیم قلبم دوستشان دارم و این دوست داشتن تا حدی است که وصف آن در جمله نمی‌گنجد.

وی در خصوص کمبودهای مدارس استثنائی اظهار می‌کند: این دانش‌آموزان نیاز به روابط اجتماعی و آموزش مهارت‌های اجتماعی بیشتری دارند اما متأسفانه زمان کمی برای آموزش‌های مهارتی در نظر گرفته شده درصورتی‌که باید بر افزایش مهارت‌های این دانش‌آموزان تمرکز شود تا بتوانند فعالیت‌های روزمره خود را به تنهایی انجام دهند.

این معلم در پایان بیان می‌کند: خوشبختانه مدیر توانمند مدرسه ما امسال اتاق مهارتی در این مدرسه آماده کرده است تا دانش‌آموزان با حضور در این اتاق بتوانند مهارت آموزی‌هایی چون اتو و جمع کردن لباس، شستن ظرف، غذا درست کردن و مواردی از این دست را یاد بگیرند.

پس از پایان مصاحبه چشمم به دانش‌آموزی که در انتهای کلاس کنار پنجره تنها نشسته است می‌افتد، همان دانش‌آموز با چشمان مشکی است که چند دقیقه پیش‌تر در حیاط مدرسه دیده بودم، به آرامی از معلم می‌پرسم اسم آن دانش‌آموز چیست می‌گوید اسمش شهرزاد است و به دلیل مشکل ذهنی که دارد ترجیح می‌دهد همیشه تنها بشیند و کم پیش می‌آید با کسی صحبت کند.

در چشمان دخترک خیره می‌شوم و چشمانم را می‌بندم و در خیالم شهرزاد را در قامت معلمی می‌بینم که در همین کلاس برای دانش‌آموزانش قصه می‌گوید، آری با صبوری و با فداکاری قصه شادی، قصه آزادی و قصه آدمیزادی را برای دانش‌آموزانش می‌گوید.

انتهای پیام

دیگر خبرها

  • پدر، مادر، ما متهمیم ...
  • مشق الفبای زندگی در آغوشی شاید مهربان‌تر از مادر
  • مجازات دختر‌ی که باعث مرگ مادر معتادش شد
  • طعنه سنگین روحانی به شورای نگهبان و دولت؛ باید حسرت انتخابات کشور‌های همسایه را بخوریم!
  • پیکر جانباز و مدافع حرم سوریه در گرگان تشییع شد
  • پیکر جانباز و مدافع حرم سوریه و عراق در گرگان تشییع شد
  • سفر رهبر شیعیان کشور مالی به قم (+ عکس)
  • تشییع پیکر جانباز و مدافع حرم سوریه و عراق امروز در گرگان
  • کودکان گمشده غزه در حسرت دیدار پدر و مادر
  • کودکان گمشده غزه؛ در حسرت دیدار پدر و مادر